یک بسیجی دانش آموز
امید من به شما دبستانی ها است - امام رحمت الله علیه
| ||
بسم الله الرحمن الرحیمروزی دختر شیخ یک تبلت گوگل نکسوس خرید و بر شیخ عرضه نمود!شیخ بگفت: این تبلت که خریدی اولین کار چه کردی؟عرض نمود: یا شیخ بر صفحه اش برچسب زدم و دور آن کاوری بس محکم قرار دادم.شیخ فرمود: ایا کسی تورا به این کار مجبور کرد؟- خیرفرمود: ایا تو به شرکت گوگل توهین کردی که چنین کاور بر آن نهادی؟- خیر. اتفاقاً خود گوگل که آن را ساخته توصیه نماید که بر آن کاور نهیم.- ایا چون این تبلت چیپ و درپیت است کاورش کردی؟- خیر. بلکه چون ارزشمند است و کلی تکنولوژی صرف آن شده چنین کردم.- ایا کاور از جمال تبلت نکاهد و به وزنش نیفزاید؟- باکی نیست. به دوامش نیز بیفزاید.شیخ صیحه ای بزد و فرمود: پس بدان که آنکه مرا و تو را ساخته ما را به عفاف و حجاب ، توصیه نموده است که عفاف نه دست وپاگیراست ونه موجب عذاب بلکه ضمانت ماندگاریست. [ دوشنبه 93/4/30 ] [ 2:49 عصر ] [ SABER ]
[ نظرات () ]
روایت زندگی شهید جرایهخردسال ترین شهید کشور در اوج گمنامیدانش آموز شهید علی جرایه از نوجوانان شجاع و آسمانی سرزمین ایلام با حدود 12 سال سن به عنوان کم سن و سال ترین شهید دوران دفاع مقدس شناخته می شود.شهید جرایه در نخستین روز مهرماه سال 1350 در بخش محروم و غیربرخوردار ?سرابباغ? شهرستان آبدانان در جنوب استان ایلام دیده به جهان گشود.وی تحصیلات آغازین خود را در دبستان های شهدا و طالقانی سرابباغ تا اول راهنمایی ادامه داد و در این مدت در میان هم کلاس ها به عنوان یکی از دانش آموزان ممتاز شناخته شده بود.شعله عشق و ارادت به امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی با وجود خردسالی سراسر وجودش را متلاطم کرد و روح ظریف و ملکوتی این نوجوان را به هوای جبهه های نبرد حق علیه باطل لبریز و بی قرار ساخت.فکر دفاع از ناموس و آب و خاک و اسلام آن چنان روان شهید جرایه را به خود مشغول کرده بود که درس و بحث و مشق و مدرسه را رها کرده و با کوله باری از عشق و آرزو رهسپار میدان مقدس دفاع ومبارزه با متجاوزان بعثی شد تا در کنار رزمندگان اسلام به پاسداری از دستاوردهای نهضت بزرگ امام خمینی (ره) و نظام اسلامی مشغول شود.منش الهی، برخورد اسلامی، فروتنی و تواضع در عمل، عبادت خالصانه و ایثار وصف ناپذیر شهید جرایه باعث ارادت فرماندهان به این نوجوان شجاع ایلامی شده بود و آن چنان که همرزمانش بعدها تعریف کردند وجود این شهید کم سن و سال عاملی مهم در تقویت روحیه مقاومت و ایثارگری سپاه اسلام بود.روحیه شهادت طلبی و خلوص وی باعث شد شهید جرایه در اوج نوجوانی به پشت جبهه و کارهای تدارکاتی و خدماتی دل نبندد و عازم خط مقدم جنگ و جبهه حماسه و ایثار و شهادت شود.وی در کسوت رزمنده ای بسیجی و خردسال ترین دانش آموز کشور به گردان 505 محرم تیپ 11 حضرت امیرالمومنین (ع) سپاه پاسداران پیوست و با وجود سن و سال کم و جثه نحیف مردانه علیه بعثی های متجاوز جنگید و حماسه ای ماندگار در تاریخ جنگ ها آفرید.کوچک ترین شهید دوران دفاع مقدس پس از نبردی دلیرانه و نابرابر در مصاف با متجاوزان بعثی سرانجام در تاریخ یکم اسفند سال 1362 در عملیات والفجر پنج در منطقه عملیاتی چنگوله مهران از ناحیه سر مورد اصابت مستقیم گلوله خمپاره قرار گرفت و در سن 12 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد تا نام زیبای خود را به عنوان کم سن و سال ترین شهید دوران هشت سال جنگ رژیم بعث صدام علیه ایران اسلامی در دفتر زرین و سراسر افتخار این نظام الهی به ثبت رساند.شهادت جرایه این نوجوان رزمنده و اسوه شهامت و شجاعت چنان موجی در میان جوانان و هم کلاسی هایش در آموزشگاه های شهرستان آبدانان و حتی استان ایلام به پا کرد که پس از شهادت وی صدها نفر از جوانان و نوجوانان استان برای ادامه راه پر فروغ او عازم جبهه های جنگ حق علیه باطل شدند.این نوجوان فداکار آبدانانی با شهادت خود و پوشیدن جامه شقایق رنگ شهیدان در سن 12 سالگی، انقلابی معنوی در میان دانش آموزان و دانشجویان ایلامی به راه انداخت که تاکنون و بلکه تا همیشه تاریخ نیز ادامه دارد و چراغ راه همه نیک سیرتان رزمنده و مدافعان اسلام و انقلاب اسلامی خواهد بود.شهید جرایه با وجود سن کم و کنار گذاشتن درس و مدرسه در اوان دوره راهنمایی واژه هایی را به عنوان وصیت نامه کنار هم چیده که هر گاه بازخوانی می شود، در باور هیچ کس نمی گنجد که این عبارات عرفانی و اخلاقی متعلق به نوجوانی 12 ساله است.وی در بخشی از وصیت نامه خود که دقایقی پیش از شهادت به نگارش درآمده چنین آورده است: «ای دشمنان اسلام اگر مرا بکشید و بدنم را قطعه قطعه کنید، قطعه های بدنم فریاد بر می آورند و لبیک یا خمینی می گویند.من رفتم اما وصیتم به شما هموطنان عزیز این است که امام را تنها نگذارید و اسلحه مرا بردارید و راه شهیدان را ادامه دهید.اگر قرار باشد من بمیرم، بهتر است میان جبهه و سنگر بمیرم، برای حفظ اسلام و قرآن و در راه پاک رهبرم بمیرم.»این شهید نوجوان خطاب به والدینش نیز این چنین آورده است: «پدر و مادر عزیزم به خدا سوگند تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون که در بدن دارم با دشمنان اسلام می جنگم.»«توصیه ام به شما این است که صبر و استقامت داشته باشید و تقوا پیشه کنید؛ از شما می خواهم که پیرو همیشگی امام عزیز باشید و نگذارید که امام تنها بماند.اگر این سعادت نصیبم شد که در رکاب حسین (ع) زمان به سوی معبودم بشتابم، برای من گریه و زاری نکنید و بدانید با آگاهی کامل این راه را پذیرفتم و چون مسوولیت پاسداری از خون شهدا را بر دوش خود حس کردم به جبهه ها شتافتم تا قسمتی از بار مسوولیت که بر دوشم بود را انجام دهم.»این شهید والامقام اگرچه در خردسالی و اوان نوجوانی به دیار جبهه شتافت و به عنوان خردسال ترین شهید کشور نام خود را در دفتر افتخارهای ملتی حماسه ساز ابدی کرد اما تاکنون نامی و یادی از این شهید سرافراز در عرصه ملی دیده نشده است و همان گونه که در اوج مظلومیت به شهادت رسید نام و یادش نیز سال هاست مظلومانه در غبار زمانه فراموش شده است.ایثار و شهادت این ملت هیچ گاه از خاطر نمی رود زیرا همین فرهنگ بود که دشمن بعثی و حامیان قلدر و گردنکش صدام را زمین گیر کرد و شکست داد پس باید برای پاسداشت یاد و نام جرایه و جرایه ها که کم هم نیستند از جان و دل مایه گذاشت.شهرستان 55 هزار نفری آبدانان در 165 کیلومتری جنوب خاوری ایلام در دوران دفاع مقدس 203 شهید والامقام تقدیم انقلاب و آرمان های نظام جمهوری اسلامی کرده است.استان ایلام با 430 کیلومتر مرز مشترک با عراق در دوران هشت سال جنگ تحمیلی جبهه میانی نبرد و از مهم ترین آوردگاه های رزمندگان اسلام با دشمن بعثی بود. [ دوشنبه 93/4/30 ] [ 2:40 عصر ] [ SABER ]
[ نظرات () ]
سردار رشید اسلام شهید مهدی باکری
زندگی نامه شهید مهدی باکری تولد و کودکی فعالیتهای سیاسی – مذهبی شهید باکری در طول فعالیتهای سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواک) تحت کنترل و مراقبت بود. پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از کشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل کشور فعال شود. شهید مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی(ره) – در حالی که در تهران افسر وظیفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی کرد و فعالیتهای گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی
ازدواج شهید مهدی باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزندهای برای مردم انجام داد. شهید باکری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گستردهای را در برقراری امنیت و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق و غرب انجام داد و بهرغم فعالیتهای شبانهروزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تکلیف خویش را در جهاد با کفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبههها شد.
نقش شهید باکری در دفاع مقدس
جلسه تصمیم گیری برای عملیات؛ اسامی فرماندهان: محسن رضایی، بشر دوست، شهید مهدی باکری، رحیم صفوی، حسین علائی، ناشناخته. شهید باکری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتحالمبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در کسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یکی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، که ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بینظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه در عملیات بیتالمقدس (با همان عنوان) شرکت کرد و شاهد پیروزی لشکریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود. در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ناحیه کمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی که داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بیسیم هدایت کند. در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بیامان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبههها حضور مییافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی، هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانهروز تلاش میکرد. در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشکر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاک گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیک آزاد شد. شهید باکری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یک، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشکر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداکار، در انجام تکلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همهجانبهای را از خود نشان داد. در عملیات خیبر زمانی که برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانوادهاش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است. و در نامهای خطاب به خانوادهاش نوشت: من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلا میباشد همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود. تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبههها، را از حضور در تشییع پیکر پاک برادر و همرزمش که سالها در کنار بود بازداشت. برادری که در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبههها، پا به پای مهدی، جانفشانی کرد. نقش شهید باکری و لشکر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی که آنان در دفاع پاتکهای توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر کسی پوشیده نیست. در مرحله آمادهسازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به کندی میگذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب کرد و چونان مرشدی کامل و عارفی واصل، آنچه را که مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بکار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت. نحوه شهادت
رحیم صفوی، شهید مهدی باکری، حسین علائی بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلیبن موسیالرضا(ع) خواسته بود که خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند. این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناکترین صحنههای کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می کرد، تلاش مینمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت نماید، که در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل گردید. هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیکر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست. او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقی آتشین به اباعبداللهالحسین(ع) و کولهباری از تقوی و یک عمر مجاهدت فی سبیلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیکران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باکری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده میدانست و تنها به لطف و کرم عمیم خداوند تبارک و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامهاش اشاره کرده است که: چه کنم که تهیدستم، خدایا قبولم کن. شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرف او اشاره میکند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان میکند و از زبان شهید می گوید: خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت. این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است که تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوک معنوی به آن دست یافته بود.
خاطرات خاطره 1
وصیتنامه سردار بدر شهید مهدی باکری
... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (ع) برای اسلام بار بیایند. ده خاطره از شهید مهدی باکری 1)توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند« یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده .» آقا مهدی به گفته بوده « سه تامون رو زده یم. سهمیه ی امروزمون تمومه .» 2)ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تایک شده بود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است . توی شهر در هر جای دولتی را که زدیم ، اجازه ندادند کامیون را توی حیاطشان بگذاریم . می گفتند « اینجا امنیت نداه ! » مانده بودیم چه کنیم . زنگ زدیم به آقا مهدی و موضوع را به ش گفتیم. گفت « قل هوالله بخونید و بیاین . منتظرتونم.» 3)به مان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.» 4)والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟» 5)بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. روی شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر. 6)هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند . نان و ماست. 7)توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه . همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد . آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش . هرکسی هر جور بود خودش را به ش می رساند وصورتش را می بوسید. بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت. بعد پیغام داد « به ش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.» 8)سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت . خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.» 9)اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. داننده آقا مهدی بود. به ش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.» 10)چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه . از قایق که پیاده شد، دیدم . هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز.»
صوت تماس شهید باقری با شهید باکری که در محاصره گیر افتاده است (بیسیم) آخرین فیلم از شهید باکری
[ دوشنبه 93/4/23 ] [ 10:19 صبح ] [ SABER ]
[ نظرات () ]
هوایی که تنفس می کنیم از زبان امام خامنه ای مدظله العالی
نیروهای مومن و بسیج، تامین کننده امنیت فرهنگیمهارت های دینی لازمه ی مقابله با تهاجم فرهنگیتاریخ : 1393/02/29امروز این تهاجم، اوج تهاجم فرهنگی است. البته مخصوص کشور ما نیست؛ در همهجا اینها دارند کار فرهنگی میکنند؛ منتها ما آماج هدف آنها هستیم. بسیاری از هدفهای استکبار جهانی در زمینههای تبلیغی و فرهنگی و رسانهیی متوجه به ماست؛ ما باید در مقابل اینها خود را مجهز کنیم. [ یکشنبه 93/4/22 ] [ 2:44 عصر ] [ SABER ]
[ نظرات () ]
پیامک های از فرمایشات رهبرمعظم انقلاب:+ بدانید واقعیات جامعه جهانی طبق خواستههای آمریکا پیش نمیرود.?+عزیزان من فرهنگ از اقتصاد هم مهمتر استفرهنگ به معنای هوایی است که تنفس میکنید. اگر این هوا تمیز باشد یک اثر و اگر کثیف باشد اثر دیگری دارد.- در این عرصه [اقتصاد] هم عزممان را جزم کرده و دست به دست هم دهیم می توانیم اقتصاد را شکوفا کنیم. چشممان به دست دشمن نباشد که کی تحریم را برمیدارند. به درک. نگاه کنیم ببینیم خودمان چه کار می توانیم بکنیم.+رهبر انقلاب: ?قوی شدن ملت فقط به تسلیحات جنگی نیست / سه عنصر اقتصاد، فرهنگ و علم اگر در یک کشور باشند آن کشور قوی می شود.
?+ حرف امروز من این است: ملت ایران باید خود را قوی کند / اگر ملتی قوی نباشد به او زور خواهند گفت، باج گیران عالم از او باج میخواهند، او را زیرپا لگد میکنند و به او هجوم و توهین می کنند..
[ یکشنبه 93/4/22 ] [ 2:42 عصر ] [ SABER ]
[ نظرات () ]
سال سخت مسلمانان ،یا مهدی (عج)ادرکنی"امسال، سختترین رمضان بر مسلمانان میگذرد. نه فانوسهای قاهره روشن هستند و نه بلندگوهای دمشق اذان میگویند. بازارهای بغداد بسته شده، قدس هنوز در اسارت بسر میبرد و غزه یکسره بمباران میشود. با اینحال، امت محمد دیشب در غفلتی عمیق برای پیروزی برزیل دعا میکرد!"همزمان با دریافت این پیامک، در یک مهمانی افطاری هنگامی که تلویزیون روشن شد تا حاضران، سیمای جمهوری اسلامی ایران را ببینند، یک کانال بدنهای خون آلود کودکان و مردان و زنان فلسطینی را نشان میداد که بر روی دستان لرزان مادران و پدران و همسران و همسایگانشان از زیر آوارها خارج میشدند تا به بیمارستانهائی که معلوم نبود زیر بمبارانها سالم ماندهاند یا نه، منتقل شوند و کانالهای دیگر با شور و هیجان زیاد اخبار مسابقات فوتبال جام جهانی برزیل را پخش میکردند و عدهای نیز در استودیوی یکی از همین کانالها جلسهای را شروع کرده بودند که در آن تا ساعاتی بعد از نیمه شب در نهایت آرامش تحلیلهای مفصلی درباره جام جهانی برزیل ارائه میدادند و لابد فکر میکردند درحال حل کردن بزرگترین معماهای زندگی مردم ایران هستند! [ یکشنبه 93/4/22 ] [ 2:40 عصر ] [ SABER ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |